سلام
دنبال رد پا بودم! هر چی این طرف اون طرف رفتم پیداش نکردم. میدونید چرا؟ چون عادت کردم رد پا رو نبینم! «مثل یک آدمی که وقتی به دنیا میاد بهش یاد میدن وقتی به ستاره ها نگاه میکنی باهاشون خونه بساز! این آدم 17 سال با این ستاره ها خونه میسازه (تو ذهنش نقش خونه رو مینگاره) بعد یکی میاد بهش میگه بابا این آسمون که همش خونه نیست! اونجا رو نگا کن دب اکبر هم هست مثل باد بادکه! اما این آدم که 17 سال فقط خونه ساخته نمیتونه ببینه دب اکبری هم هست! میبینه حرف گوینده درسته اما فقط نیمتونه ادراکش کنه.» خوب حالا فهمیدین چرا رد پا رو نمیبینم؟!
حقیقت جلو چشم ماست اما این ماییم که از بدو تولد بهمون یاد دادن حقیقت رو نبینیم. وقتی بزرگ میشیم چیزایی واسمون مهم میشن که اصلا مهم نیستن! و چیزایی واسمون بی اهمیت شدن که شاید خیلی مهمن! میگید نه؟ خوب پس به سؤال من جواب بده! کدوم یکی از شما که الان داره این متن رو میخونه یادشه که سلامته؟ کدوم یادشه دو تا پا داره که میتونه باهاش راه بره؟ کدومتون الان فکر چیزایی هست که داره؟ میدونم حتما خیلی هاتون میگید ما که در طول روز صد دفعه میگیم«خدا رو شکر که ما سلامتیم» اما انصافا چند نفرتون این طورین و وقتی این جمله رو میگن 1 دقیقه بعد یاد چیزایی که ندارن نمیفتن؟
بیاید سعی کنیم با خودمون صادق باشیم.
یه چیز دیگه که خیلی مغزم رو به خودش مشغول کرده:
چرا وقتی یکی که واسمون عزیزه میخواد بره یه جایی با این که میگیم«خدا پشت وپناهت» وقتی چند لحظه دیر میرسه یا ازش خبری نمیشه همه دین و ایمانمون رو از دست میدیم و شروع میکنیم به ناسزا گفتن به همه ی مخلوقات خدایی که عزیزمون رو به او سپردیم؟ میدونم همتون جوابشو میدونید اما ای کاش واقعا همه بدونید!
راستی مخاطب این پست فقط خودم هستم و بس! (یه ذره هم تویی که دوست داری مخاطب باشی)
به قول یه عزیزی بدرود!